رخصت
گاهی وقتها توی رابطه ها، نیازی نیست طرف بهت بگه: بــــــــــرو...همین که روزها وهفته ها بگذره و یادی ازت نگیره... همین که نپرسه چه جوری روزارو به شب می رسونی... همین که کار و زندگی رو بهونه می کنه... همین که دیگه لابلای حرفاش دوستت دارم نباشه... همین که حضور دیگران توی زندگیش پر رنگ تر از بودن تو بـــــــاشه ...کلمه بروووو هزار بار بیشتر معنا پیدا میکنه
از من بگریزید که می خورده ام امروز
با من منشینید که دیوانه ام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بی خبر از گریه مستانه ام امشب
از اینا که بعدا مینویسند از همونا : بازهم تولدنامبارک من و باز هم یک شهریور و بیست ویکمش که یاد آور گذشت یکسال از روزهای عمر من است از راه میرسه و بیادم میاره که چقدر از همه چیز با حسرت نداشته های یک همدم و مونس دور و دورتر میشوم... ایکاش اخرین بود
درپناه مهر